رده ب - گروه المپیاد دبیرستان علامه حلی تهران

بایگانی
پیوندها

ریپورتر واحد مرکزی رده‌ب، علی گودرزی


روز اول که بچه‌بازی بود. (البته به آقای نوروزی برنخوره!) روز دوم تا وارد مدرسه شدم نور خیره‌کننده‌ای چشمانم را خیره کرد. کمی که گذشت، چشمانم عادت کرد و اون وقت بود که متوجه شدم منشا نور کجاست! 

آری این نور اعظم از نمونه دولتی اسوه‌ی وادقان تراوش می‌کرد. هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آورد پرتوی (جا داره از همین جا خدمت آقای پرتوفرد سلام عرض کنم!) دیگری از او خارج می‌شد. ما در حال استفاده (یا سواستفاده) از این پرتوها بودیم که ناگهان خیل عظیمی از دانش‌آموزان با لباس‌هایی یک رنگ از اتوبوسشان پیاده و وارد مدرسه شدند. کمی که پرس و جو کردم متوجه شدم که آن‌ها را از بلادی دور با وعده‌ی کیک و ساندیس و سیب‌زمینی! (هرچیزِ سیب زمینی نمی‌خوایم نمی‌خوایم!!) به اینجا آورده‌اند. 

آزمون شروع شد و ما سر جلسه رفتیم. سوالات چیز خاصی نداشتند و اگه روشون درست فکر می‌کردی قابل حل بودن (فکر کردن هم یعنی در هنگام فکر کردن به چیزی غیر از چیزی که فکر می‌کنی، فکر نکنی)

 نیم ساعت از امتحان گذشته بود که نوری از جلو به چشممان خورد فهمیدم که نور چشممان، استاد بزرگوار، سوال اول امروز خود را حل کرده است.

 دور  و بر ساعت ۱۰ بود. همان‌طور که به پشت کله‌ی استاد زل زده بودم، ناگهان استاد برگشت و به من زل زد. درخواستی داشت. برق خاصی از چشمانش به چشم می‌خورد به طوری که یکی از چشمانم کور شد، پس سریع گفتم چشم! (ادبیا منو ببخشن!) در همین موقع نور او دو برابر شد و کل نمازخانه را در برگرفت؛ فکر کنم راه حل سوال دومش گیر "بله"ی من بود!

دیگه ساعت ۱۲ شده بود و همه مشغول تف‌اندازی!! بر روی برگه‌ها بودند. در همین موقع بود که صدای مهیبی آمد و نور خیلی خیلی عظیمی کل مدرسه را در برگرفت. استاد از زمین کنده شده بود و به سمت آسمان می‌رفت. شستم خبردار شد که استاد بزرگوار سوال ۶ رو هم حل کرده!

 سریع داد زدم: با چی حلش کردی؟

در همان حالت معلق گفت: تجانس تجانس... .

 ناگهان یکی از آن ته فریاد زد: چی میگی؟؟

سرم را برگرداندم تا ایشان را ببینم و جوابش رابشنوم ولی دیگر او آنجا نبود... .

آری درست متوجه شده‌اید، نور چشممان، تاج سرمان، یار و یاورمان، کس و کارمان، همدم و مونسمان، بسیجی تایلندی، تایلندی بسیجی، درحالی‌که ۶ تا سوال حل کرده بود و تنها کسی بود که به طور همزمان مرحله ۲ کامپیوتر هم قبول می‌شد؛ از میان ما رفت! 

آری روح ماها، به خدا پیوست...




نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی