گزارش از روز دوم آزمون المپیاد مرحله 2 ریاضی سال 96-97 (نسخه ی دوم)
ریپورتر واحد مرکزی ردهب، سیدپارسا حسینی
صبح روز دوم هوا ابری بود. پلیس دور منطقهای که جسد استاد
قرار داشت را نوار زرد کشیده بود. چند مامور گشت ارشاد نیز حضور داشتند. استاد
قرار بود بعد از امتحان با آنها به امر به معروف بپردازد. پس برای همین بود که
دیروز، دنبال آدرس حوزهی خواهران میگشت. داخل ماشین گشت را که نگاه کردم، مرآت
را دیدم. لبخندی زدم. معلوم بود که او به ارشاد نیاز دارد.
سَلَم دیروز بازداشت شده بود. قرار شده بود در بازداشت، امتحان روز دوم را بدهد. البته دست و پای او را با زنجیر بسته بودند، زیرا دستبند را به راحتی پاره میکرد.
وقتی وارد مدرسه شدم، بعد از سلام با حاتِم و مرادیفر،
به دستشویی رفتم. دقت که کردم، صدایی را شنیدم. صدا میگفت: بله... سلم بازداشت
شده... ساعت 10 راه میافتم... گوشهی در دستشویی را باز کردم. حقی را دیدم. او
گوشیش را توی جیبش انداخت و رفت. فکری به ذهنم رسید و با حاتِم و مرادیفر حرف
زدم.
ساعت 10، حقی ورقهاش را تحویل داد. با خود گفت با اوضاع امتحان امسال، کف از 6
سوال کمتر نیست. از مدرسه بیرون آمد و منتظر اتوبوس ایستاد. ناگهان حاتِم از پشت
به او حمله کرد. آن دو با هم گلاویز شدند اما حقی با چاقوی جیبیاش، حاتم را بدجوری
زخمی کرد. حقی میخواست فرار کند که مرادیفر را دید. میدانست که دیگر هیچ کاری
از دستش برنمیآید. با خود فکر کرد: اگر دستگیر شوم، کارم تمام است... پس به وسط
خیابان پرید و خود را زیر اتوبوس انداخت. قاتل استاد به همین سادگی، له شد.
ساعت 12 شب همان روز، روی یک چهار پایه جلوی مغازه حاج احمد نشسته بودم. نیری را از دور دیدم. او وارد مغازه شد، یک فلافل قارچ و پنیر خرید، یک چهارپایه برداشت و کنار من نشست. فلافل را به من داد. بعد از اینکه فلافل را خوردم، گفتم: انجام شد. حقی و استاد مردهاند، سلم و مرات بازداشتند، و حاتِم هم در بیمارستان است.
نیری به من خیره شد. عینکش را مرتب کرد. سپس گفت: قرار بود حاتِم بمیرد... او پاشد. به حاج احمد چشمکی زد. دوباره عینکش را مرتب کرد و قدم زنان از من دور شد. من از روی چهار پایه نمیتوانستم تکان بخورم. درحالیکه خون بود که از دهان و بینیام میریخت، با خودم گفتم: کاش فلافل ساده میخوردم...
alert("hello");